پيام
+
يک روز در قرار گاه تاکتيکي مشترک، نماز جماعت مي خوانديم. از يکي از سرهنگ هاي ارتش خواستند پيش نماز شود. پاي او به شدت آسيب ديده بود. سرهنگ از قبول امامت نماز سر باز زد. چند نفر از فرماندهان ما از جمله سردار بروجردي به سرهنگ اصرار کردند. هرچه سرهنگ گفت نمي تواند نماز بخواند، قبول نکردند و آن را از روي شکست نفسي سرهنگ تلقي کردند. بالاخره سرهنگ مجبور شد برود و نماز بخواند. رکعت اول را خوانديم.

خواهرجون
90/11/27
سدرة المنتهي
سرهنگ وقتي خواست براي رکعت دوم از جا بلند شود، گفت: يا حضرت عباس!
همه زدند زير خنده و نماز به هم خورد. سرهنگ که هم از شدت درد به خود مي پيچيد و هم از شدت خجالت رو به مامومين برگشت و گفت: من که گفتم من رو جلو نفرستيد!
*«طلوع»*
آخي :( خب بايد دركشون ميكردن
سدرة المنتهي
:-)